سلام دوستای خوب و گلم

امروز داشتم تو اینترنت گشت و گذاری میزدم که ناگهان به یک داستانی برخوردم که احساس کردم خیلی روم تاثیر گذاشته

من تا حالا تو وبلاگم داستان نذاشته بودم.این اولین داستانی هست که تو پستم میزارم چون خودم واقعا از خوندنش لذت میبرم

نظر شما چیه؟

داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ای خدا نجاتم بده! واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ البته که باور دارم اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بودو با دست هایش محکم طناب را گرفته بود .... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت ....

اينجاست كه ميگن

با خدا باش پادشاهي كن         

 بي خدا باش هر چه خواهي كن !!!!!!!

 

 

( موفقيت ازآن کسي است که يادگرفته وقتي زمين بخورد چگونه دوباره بلند شود )

 

( افراد ضعيف اراده هميشه منتظر معجزات و وقايع خارق العاده هستند، افراد قوي اراده ، خود خالق معجزات و وقايع خارق العاده هستند - ژان ژاک روسو )

 

( موفقيت مانند دوچرخه سواري استمراري است و نقطه توقف ندارد )