توی آسمون دنیا هر کسی ستاره داره چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره واسه من تنهایی درده درده هیچ کس و نداشتن هر گل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن دیگه باور کردم اینرو که باید تنها بمونم تا دم لحظه مردن شعر تنهایی بخونم


مي خوام از تو بنويسم ،که نگي رفتي نموندي
نگي بي وفا شدي ، توي راه نرفته موندي
مي خوام از تو بنويسم ، که نگي طاقت نداشتي
نگي تا آخر رويا ، منو تنها جاگذاشتي
آخه اين مرام من نيست ، غم تو لحظه هات بيارم
اگه حتي بي بهونه ، اشکامو هديه بيارم
توي اين قلب غريبم ، تا هميشه يادگاري

عشق 



«قبول است عمر خوشی ها کم است ٫ ولی با توام پس صبورم هنوز»
دوريت را چه کنم؟
دوريت را چه کنم٬ ای سراپا همه ناز
ای سراپا همه عشق٬ ای سراپا همه راز
به که گويم که ترا
در سرا پرده وجود
ميپرستم چو خدا با سراپای وجود
دوريت را چه کنم؟
دوريت را چه کنم٬ ای سراپا همه شور؟
ای سراپا همه لطف٬ ای سراپا همه نور
به که گويم غم خويش؟ به سکوت شب سرد
به گل پرپر ياس يا شکوفا گل درد
دوريت را چه کنم؟
تو شدی خدای کوچک قلب من و من شدم بازيگر نقش ليلی... ولی اينبار ليلی بدون مجنون و شيرينی بدون فرهاد، چون تو خدا بودی و نه مجنون و نه فرهاد.
شايد در ابتدا فقط بازی ميکردم بازی بدون فکر و شايد حتی بدون احساس زيرا از اول به من ياد داده شده بود که فقط در صحنه زندگی بايد بازی کرد و بازی داد.
لحظه ايی به خود آمدم و ديدم اين نقش در خون من حل شده و با زندگيم عجين گشته و حال جدا نمودن اين دو از هم يعنی ...
زندگی من برهوت بود برهوتی خشک و بی پايان با خداهايی کوچک و از بين رفتنی مثل بتهای گلی شکننده تا اينکه تو آمدی برق آمدن تو محوطه محدود و کوچک دنيای من را روشن کرد هرچند از درخشندگی اين نور تا مدتها گيج و منگ بودم و قادر به تشخيص هيچ چيز ديگری نبودم حتی خود تو، تو که خود مولد آن نور بودی و منِ گمراه دنبال مولّد آن می گشتم چقدر خام و احمق بودم.
تو دنيا ی من بودی و من بدنبال دنيا می گشتم چون کبوتری سرگشته و بی آشيان هر آشيانی را مأمن خود تصور می کردم و تو چه صبورانه نظاره گر اين سرگشته گی ها بودی.
من درياچه ايی از محبت را در کنار داشتم و خود تشنه، تشنهء جرعه ای از آن .
تو آهسته و آرام فقط نور را به من شناساندی
و من را از درياچه محبتت لبريز نمودی.
حال من عابد درگاه نورم نوری که روشن کننده زندگی من است و لحظه لحظه تشنه، تشنه محبت تو، ای معبودم.
چون شدی افسونگر شبهای من
غم و غصه تو دلم کاری نيست
دوستت دارم را با کدامين واژه بيان کنم؟
واژها برای بيان احساس همانند مترسکهايی هستند در مزارع برای ترسانيدن پرندگان، وقتی نگاه خود گويای همه چيز است کلام چه معنايی می تواند داشته باشد؟
در تئاتر زندگانی با تو آشنا شدم بدون آنکه بدانم بازيگر چه نقشی هستم با سناريويی از قبل تنظيم شده و تو هنرپيشه مهمان قلبم. تو را گرامی داشتم با آنچه که بودی و می پرستمت با آنچه که تمامی این دنیا را با قلبی پر از رمز و راز در کنارت طی کرده ام



در آن طلا که محک طلب کند شک است. شک، چیزی به جای نمی گذارد. مهر، آن
متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربه ی یک آزمایش به حقارت آلوده
اش نسازد
.
هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است... مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام،
سرآغاز دردناک یک خداحافظی ست.
به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می دارد، یک مرد هرچه را که می تواند به قربانگاه
عشق می آورد، آنچه فداکردنی ست فدا می کند، آنچه شکستنی ست می شکند و آنچه را که
تحمل سوز است تحمل می کند، اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود.
برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را
و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را پ.
تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی ها آسانتر
است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی
کودکانه در قلب تاریکی آتش طلب می کند؟ مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟
بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند، زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.
زندگی طغیانی ست بر تمام درهای بسته و پاسداران بستگی. هر لحظه یی که در تسلیم بگذرد
لحظه یی ست که بیهودگی و مرگ را تعلیم می دهد.
به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.

فردا برایت می شوم یک شعر 
ناخواسته من بر لبت آیم
جاری شوم در لحظه هایت و..
حست کنم ! وزنی دگر یابم ! 
فردا مرا ده بار می خوانی ! 
واژه به واژه ، مصرع و حرفم 
از اشک چشمت خوب می دانم... 
که سطر های سینه ات هستم 
چیزی شبیه بارش باران ... 
یا التهاب زخمی از احساس ..! 
چیزی ... نمیدانم چه می گویی ... 
بر حس خوب شاخه ای از یاس ؟؟ 
چیزی شبیـه آیـنه هستـم 
با متنی از تصویر تو سرشار !! 
با من بیا تا سطر دیگر و ... 
یک بیت از بغض دلت بردار ! 
فردا برایت می شوم یک شعر 
با من بیـا تا قافـیه باشیـم 
با من بیا یک بار دیگر هم 
با هم ، فقط یک ثانیه ! باشیم 
فردا مرا یک بار لمسم کن ... 
بر دفترت بنویس نبضم را 
آهنگ و وزنی هم نمی خواهد 
تنها تو عاشق می شوی فردا ! 
فردا برایت می شوم یک شعر ... ! 
در روح من شاعر(!) تو می مانی 
فردا ولی ... ! ، دیگر ببخش امش ... 
یک مرده را در بیت پایانی ! 

روی قلبها کلیک کنید
عشق يعني قطره قطره آب شدن... در وفــور اشـک يـار گـــريان شـــدن عشق يعني بر دلي چيره شدن... دست از جان شستن و مـجنون شـــدن عشق يعني در حضور باران طوفان شدن... در کنار قاصدک رقصيدن و پرپر شدن عشق يعني در عميق قلب يار ساکن شدن... بر دامان وي افتادن و بي جان شدن عشق يعني در پي باد رفتن و راهي شدن... از فراز کوه ها
بگذشتن و پيدا شدن